درحال بارگذاری ....
به هایپرتمپ خوش آمدید.وارد یا عضو شوید کاربرگرامی شما اکنون در مسیر زیر قرار دارید : تحقیق درباره مولوی و استعاره های عشق

تحقیق درباره مولوی و استعاره های عشق

تاریخ ارسال پست:
چهارشنبه 22 مهر 1394
نویسنده:
reyhaneh
تعداد بازدید:
915

تحقیق درباره مولوی و استعاره های عشق

ای عشق تو موزونتری يا باغ و سيبستان تو؟

اين شعر با ريتم های موزون و رقصنده ای ادامه می يابد تا از اعمال اعجازآميز عشق که تلخی را شيرين می کند و هر ذره ای را بحرکت در می آورد و به درختان رقص می آموزد و بدون آن زندگی هيچ لذتی ندارد سخن بگويد :

من آزمودم مدتّی بی تو ندارم لذتّی       کی عمر را لذّت بود بی ملح بی پايان تو

رفتم سفر بازآمدم ز آخر بآغاز آمدم      در خواب ديد اين پير جان صحرای هندوستان تو

هندوستان در اينجا همچنانکه اغلب در ادبيات قرون وسطايی فارسی آمده بمعنای خانه ی ازلی است که روح طی يک رويای سرورانگيز ناگهان آن را بياد می آورد و اين همانجايی است که روح بازگشت بيدرنگ به آن را آرزو می کند و با پاره کردن زنجيرهای مادی همچون پيل از وطن دورمانده ای بسوی جنگل آغازين خود می شتابد . مولوی در اينجا اين شعر جذاب و طولانی را که بنظر می آيد يکی از اشعار پيشين اوست با پذيرفتن دوباره‌ي عجز و ناتوانی خويش در توصيف قدرت اسرار آميز عشق که جمع کاملی از اضداد است بپايان می رساند :

از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر

چون مورشد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو

گر تا قيامت بشمرم در شرح رويت قاصرم

                                    پيموده کی تاند شدن ز اسکّره‌ي عمان تو

عشق در چند شعر ديگر بعنوان آينه هر دو جهان تجلّی می کند و انسان نمی تواند از آن دم بزند يعنی از آن سخن بگويد . عشق همچنين می تواند بصورت نيروی صيقل دهنده فولاد وجود (اشياء تيره و تار و مکدر آفرينش ) جلوه گر شود بطوريکه سراسر جهان سرانجام آينه آن خواهد شد .

مولوی در جايی ديگر عشق را همچون (مصحف ) نسخه ای از قرآن می بيند که عاشق آن در روياها و آرزوهايش می خواند. عشق نيز همچون لوحی است که او شعرش را از روی آن        مینويسد يا اينکه او درست مانند قلمی است در ميان انگشتان عشق که آنچه را نمی داند    مینويسد .آيا نام شمس الدين از ازل در دفتر عشق ثبت نبود؟ قامت خميده عاشق همچون طغرای (امضای شاهانه ) پيچيده ای در منشور (دانشنامه ) عشق است .

اگر چه مولوی اشعار فارسی و عربی بيشماری در ستايش عشق نوشته است اما تکرار چنين ستايش را مجاز و منطقی می داند :

«اگر عشق را با صدهزار زبان ستايش کنم زيبايی و جمال آن در هيچ ظرفی نمی گنجد».

عرفا و شاعران ديگر همانند مولوی عشق را به متابه‌ي عيان و نهان بودن توأمان بدون آغاز و انجام توصيف کرده اند و اين بدان سبب است که همچون خدا عشق ابدی است و يا به تعبير حلاج عشق هستی جوشان و بسيار پويای خداوندی است و همچون خدا بی پايان است . عشق مولانا به شمس نيز بی پايان است بلکه در برسي اين عشق هزاران هزار ايوان با چشم اندازهای زيبا وجود دارد که عاشق می تواند (در ورای آن سفر کند ) و هر چه پيش تر می رود سعادت بيشتری نصيب خويش می سازد . وقتی خود عشق سفر آغاز می کند صد ها هزار آسمان و زمين برای سير و سفر آن تنگ می نمايد . عرفا و فلاسفه اشراق عشق را دليل هر حرکتی می دانند :

اگر و زمين و کوه ها عاشق نبودند               چمن بر سينه هاشان نمی روئيد ......

اين ايده در ديوان شمس و مثنوی معنوی تکرار می شود . مولوی مانند ديگر شاعران عشق را مکررأ با کهربا مقايسه می کند که ذرات خود کاه را بسوی خود می کشد (عشق آنچنان نيرومند است که کوهی بزرگرا بصورت کاهی در می آورد ).

 

مقايسه ای که در عين حال به گونه های زرد (کاه مانند ) عاشقان لاغر و نذار اشاره دارد . اهن ربا که همچون جذبه‌ي عشق  که دلها را بسوی خود می کشد ذرات آهن را جذب می کند تصوير مشترکی از عشق است که حتی در نوشته های فلسفی مانند ابن سينا نيز ديده می شود. چنين چيزی در ميان شعرای غير عارفی همچون نظامی نيز معمول است .

تمايل قبلی مولوی به تصاويری از زندگی روز مره مشهور است . برای مثال اوعشق را همچون  مدرسه ای می بيند . در اينجا بر مولوی سبقت گرفته اند . چون صوفيانی (مخصوصأ روزبهان بقلی شيرازي ) از ارزش تحصيلی و آموزشی و عشق انسان صحبت کرده اند که آدمی را برای عشق الهی آماده می سازد : قهرمان به پسر کوچکش شمشيری چوبی می دهد تا روش استفاده مناسب از ان را يادبگيرد و در بزرگی بتواند از سلاح واقعي استفاده کند . مدرسه عشق که در آن روح به کمال می رسد؛ خداوند متعال خود معلّم است و تعليم دنيوی جهالت و عشق نوعی آتش .عشق گوش آدمی را می گيرد و هر روز صبح او را به اين مدرسه می کشاند که نام آن اشاره ای به اين سوره از قرآن دارد :الذين يوفون بعهدالله و لا ينقضون الميثاق .(کسانی که به پيمان خداوند وفادرند وميثاق خويش را نقض نمی کنند ­ـ سوره رعد آيه 20 ). در اين مدرسه حتی به روستائيان که در شعر مولوی معمولأ نمايانگر غرايز اساسی انسان است ـ می آموزند که از روی لوح جهان غيب بخوانند .

آيا اين عشق نيست که بخاطر آن آسمانها بهم پيوستند و ستارگان بی نور گشتند و قامت خميده (دال) بصورت قامت راست (الف) در آمد و بدون عشق (الف) به حالت خميده و تکيده (دال) تغيير يافت ؟ و بدينگونه عشق هزار نکته ظريف بر سيمای شاعر رسم می کند که ديگر شاعران می توانند آنها را بخوانند.

مولوی زمانی می شنود که عشق او را آتشی خطاب می کند که از طوفان عشق برافروخته است اما تصوير و نماد مورد علاقه وی که از گوی آتشين گرفته شده موقعيت را وارونه جلوه می دهد:

عشق، آتشی است که مرا آب می کند              اگر من سنگ سختی باشم

و در آغاز مثنوی اعلام می دارد:

آتش است اين بانگ ناي و نيست باد              هر که اين آتش ندارد نيست باد

اين در واقع همانگونه که در مورد جوان دولاکروز آتش زنده عشق مصداق دارد ، درباره مولوی نيز صدق می کند . در اينجا تصوير و نماد همانگونه که غالبأ اينچنين است دوگانه می باشد . او با حسرت می گويد:

هزارآتش و دود و غصّه است اين          که نامش عشق می باشد پس از اين

يا اعلام می کند که خورشيد و هزاران نفر مانند او بال و پرشان را با عشق دولت (شمس الدين ) می سوزانند، اما هميشه در می يابد که اين آتش برای يک عاشق راستين گلستان می شود همچنانکه بر ابراهيم چنين آتشی (سرد وسلامت )شد،(سوره انبياء آيه 69 ). او تا اندازه ای از اين آتش لذت می برد چون (روح يک سمندر ) است بدين معنا که در بيرون آتش زنده نمی ماند . ولی با وجود اين روح وقتی خود را در محاصره آتش سه لايه صورت گلگون دوست سيمای سرخ فام شراب و چهره خونين عشق می بيند ، گاه دوست دارد از چنين مخمصه ای بگريزد . عاشق می تواند مانند گوگرد يا ذغال قابل اشتعال آماده آتش گرفتن باشد و مکررأ مانند نيزاری به آتش کشيده شود .اين ايده با قدرت بسياری در آغاز مثنوی طی ابياتی درباره نيستان بيان می شود . و اين تصويری است که بعدها توسط بسياری از شعرای پارسی زبان مخصوصأ در سنت هندو ايرانی تقليد شد . چون آتش عشق هر شکل و تصويری را می سوزاند، بنابراين خطاها و نقايص انسان را محو و نابود می کند ، بطوريکه تمام خارهای گلستان دوست (در اينجا صلاح الدين ) از ميان می رود و عاشق می تواند در پيشگاه معشوق گلهای سرخ بيفشاند . چنين ايماژها و تصاويری به آئين های باستانی و کهن بر می گردد که در آن بوسيله آتش پاک می شدند و همين مسئله به علم کيميا منجر گشت .

آيا عاشق نوری نيست که ابرهای پنهان کننده ماه را می سوزاند؟ چرا که عشق هر چيزی را ميان انسان و زيبايی جاودانه معشوق حايل می شود از ميان می برد و از اين رو (نردباني به سوی بهشت ) است .

دلها و جگرهايی که در آتش عشق می سوزند وصف حال شاعران پارسی است که بوی جگرهای سوخته شان (قابل قياس با هواهای سوخته ) به منزل معشوق میرود . عشّاق از سوختن در آتش عشق لذت می برند ، مانند عودی که در حال سوختن بوی خوشی را بسوی حرم دوست روانه می کند يا اندوه آتشينی که ديده بلا را از جمال دوست دور می سازد . (آيا عشق پنبه وجود يا خرمن هستی را نمی سوزاند ؟) اين پرسشی است که مولوی با اشاره به سرنوشت و شهادت عارفانه حلاج که نامش بمعنای (پنبه زن ) است از خود می کند. اجاق تنور عشق يخ وجو آنانکه در عالم سرد و زمستانی ماده مانده اند آب مي‌کند و گرمشان می سازد همچون سنگ معدنی که در کوره آهنگری برای طلا شدن ذوب می گردد و پاک می شود.

مولانا از نماد و تصوير مورد علاقه اغلب شاعران پارس مکررأ استفاده نمی کند ، يعنی (شمع و پروانه ) اما وقتی بکار می برد دارای معنا و ژرفای خاصی است :

پروانه خود را در ميان آش می افکند        چون آتش برايش مانند پنجره ای جلوه می کند

از طرف ديگر او از ( چراغ عشق ) سخن می گويد يا از عشقی که مانند شمع دل است و طی ابياتی موزون و پرشور عاشقان را فرا می خواند تا بدنها و مغزهايشانپوست بيندازد و بصورت روغنی برای چراغ درآيند / عجيب تر آنکه وی عاشقان را با شتر مرغ مقايسه می کند که طبق عقايد مردم شرق دغالهای درسته را می بلعد. بدين ترتيب ، طی يک غزل شورانگیز با اين مطلع می سرايد :

وقتی عشق از راه می رسد (آيا روح خود را تسليم من نمی کنی؟)

                                                      چرا بلافاصله نمی گويی(آری)،(آری)؟

او دارای اين بصيرت است :

عشق مانند برج نور است برج نوری که اندر ان چه آتشی است !

همچو شترمرغان روحها گرد آن برج                 غذايشان : آتشی خوش طعم...............

در اين گوی آتشين ، خورشيد  تصوير کاملی از عاشق و معشوق(شمس الدين ) بدست می دهد. چنين عشقی هم زيباو هم خطرناک است و تجلّی کامل "جمال"و "جلال" خداوندی است يعنی (زيبايی عرفانی )و (ابهت و عظمت عرفانی )، همانگونه که مولوی در آغاز مثنوی برای حسام الدين جوان توضيح می دهد . خورشيد هميشه با شمس در ارتباط است ، يعنی شمس تبريز و به اين ترتيب  کاملترين نماد دوگانگی طبيت عشق است : عشق ، فجر صادق است که پيش از آن انديشه و دغدغه که همچون (فجر کاذب ) است از ميان می رود ، يا همچون خورشيد در نيمه شب ناگهان می درخشد .عشق سنگ را به لعل مبدل می سازد و انگور را شيرين ورسيده می کند و با وجود اين اگر خورشيدبه سياره ما نزديکتر شود هر چيزی را می سوزاند و نابود می سازد . اغلب ،شاعران مانند غبار برگرد خورشيد در رقصند که تحت تأثير جاذبه وی می باشند ، چرا که اين ، خورشيد عشق بود که آنها را از عدم به وجود آورد . اشعار مولوی در بسياری از موارد مشابه غزلهای نيرومندی است که درمصر و آشور باستان در ستايش از آتش مرکزی حيات سروده می شد ، همچون سرودهای قرون وسطايی که به ياد بود مسيح سروده شده اند ، عشق عشق ها . اما عشق هم آتش است و هم آب :

هر ساکن جهنمی که سوخته شد و در اين آتش افتاد

                                         در آب کوثر افتاد چون عشق آب کوثر است

يک حوض بهشتی . عشق در واقع (آتشی است که آب حيات بوسيله آن بخار می شود ) عشق به مثابه‌ي هستی خداوندی بصورت نماد اقيانوسی است بی پايان ، اقيانوسی که آب آن مي‌تواند خون يا آتش باشد و امواج آن لؤلؤ  و مرواريد . بدينسان عاشق مانند ماهی غرق در امواج اقيانوس عشق شنا می کند و هرگز خسته نمی شودو هر چه از آب آن بنوشد پايان نمی گيرد .

گاه  مولوی تصاوير  غريبی از ماهی را می بيند كه خود اقيانوس است همچون عاشقی که در عشق و برای زندگی می کند . در اين اقيانوس آغاز و سرانجام هر چيزی عشق است و همچون رودهايی که به دريا می ريزند ، کلمات هيچ نيستند مگر آبهايی از اين اقيانوس . بعدأ دوباره ، عشق به صورت (مانند سيل ارواح مادام گويون ) سيلاب نيرومندی ظاهر می شود که هر چيزی را از پيش روی بر مي‌دارد و وجود خارجی انسان راکاملأ نابود می سازد . عشق همچو آتش هر عيب انسان را می سوزاند در حاليکه عشق به مشابه‌ي آب هر چيزی را پاک میسازد . عشق متمايل است گناهان عاشقان را از طريق آلودگی پاک سازد . مولوی يکبار ديگر تأکيد می کند :

(چون برای ارواح در حمام گرم عشق هيچ حجابی وجود ندارد ـ من که تصويری در حمام نيستم ـ چرا نبايستی لباسهايم را پاره نکنم و از هم ندانم ؟)

عشق يا معشوق می توانند باران باشند ، چون عاشق (همچون ابرهايی است که از اقيانوس عشق آبستن است ) . اين استعاره اغلب در ارتباط با پيامبر بکار برده می شود و بخصوص از اين جهت مناسبت دارد که وقتی ابرهای عشق فرو می بارند زمينی مرده سرسبز و حاصلخيز می شود :

(چقدر شادمان است چمنزاری که در آن گلهای سرخ و نسترن از آب عشق می رويند و آهوان صحرا به چرا مشغولند !)

بنابر اين ، چمن و برگ های درختان به مثابه نمادهايی از انسان بايد شادمانه باران را تحمل کنند اگر چه ممکن  است لحظاتی در زير  ضربات آن کوبيده شوند .

به گونه‌ي قابل فهمی ، البته مثبت ، همه جنبه های عشق در نماد آب قويتر از نماد آن در آتش اند مقايسه ها آسان ارائه می شوند : عشق ، آب حيات واقعی است که در دل ظلمت پنهان است . عشق سرمدی همچون کشتی نوح می تواند عاشق را از غرق شدن در ميان سيلابهای جهان نجات بخشد . آيا عشق در حالت مستی و بي‌خبری در کشتی عشق آرام بخواب نرو نمیرود ؟ آب مايه زندگی است :

 (در ميان شن های سوزان صحرا تو ابرهای عشق را می بينی که با صدايی رعد آسا فرياد بر می آورد) . و بزودی ، صحرای مرده پر از گل و سبزی می شود . و بسيار شبيه نماد آب ، تصوير باغ است :

(بهار عشق به بوستان روح در آمد.)

در اينجا توصيفات مولوی زنده تر و پويا ترند ، مخصوصأ زمانی که نسيم بهاری عشق که درختان را به رقص در می آورد می سرايد . او می بيند که :

نسيم عشق ما را [ همچون درختان ] زرد و سبز می سازند .

عشق خود يک باغ است و يک باغ سرمدی در واقع :

هرچه که در بهاران می رويد در خزان میميرد ـ

                                    باغ گل سرخ عشق محتاج حمايت از بهار نيست .

اين باغ با پرشکوه (با دريای ديدگان آبياری می شود ) يعنی وقتی عاشق اشک شوق را از ديدگان خود جاری می سازد باغ بارور و شکوفا می شود و هر خار آن عجيب تر از همه گلهای سرخ آن است . بلکه ، يک خار اين باغ که جگر عاشق را سوراخ می کند و می شکافد از صد باغ ديگر ارزشمند تر است . بدين سبب ، مولوی که پيشقراول شاعران پارسی و اردو در اين زمينه است ،اعلام می کند که (عشق در ميان مجابهای خونين خود باغهايی از گل سرخ دارد ) و آنانکه باغبانند (عاشقند) در آنجا ميوه های دل خويش را بچينند.)

بهاريه های بيشمار مولوی ابعاد گوناگونی از اين نماد هستند . عشق بارها خود را بصورت باغ عرضه می کند ، يا از دل گرد و خاک گلزارها و چمن زارها  می روياند ، بعدأ بصورت نسيم بهاری ظاهر می شود، و يا معشوق با، ردای بهشتی از راه می رسد . هر وقت سخنی از باغ به ميان می آيد ، به نحوی از انحاء، با عشق در رابطه است ، چون

در باغ عشق در آرزوی سماع (رقص عرفانی ) اند

               آنانکه سرو قامت همچون درخت کاج و شمشاد کف زنان می آيند.

همانگونه که مولانا در غزل پرشور پيشين می سرايد .

عشق مکن است بصورت درختی ديده شود که سايه اش عشّاق هستند که در هنگام تکان خوردن شاخه هايش می رقصند . درخت عشق که با کلمات نمی توان آن را توصيف کرد ، از هر چيزی که آفريده شده برتر است و تنها در قالب پارادوکس يا حقيقت مهمل نما يا متناقض می توان آن را توضيح داد :

(شاخه های عشق ازلی و ريشه هايش ابدی اند

  اين درخت در برابر عرش الهی و زمينی و يا پای انسان سر تسليم فرود نمی آورد)

و دوباره ، مولوی مقايسه های ديگر را صورت می دهد که اگر چه بيهوده می نمايد اما در عالم عشق کاملأ با معناست : عشق مانند گياه خزنده ای عمل میکند که کاملأ بدور درخت يعنی انسان واقعی تا آخرين شاخه کوچک آن می پيچد و آن را می پوشاند .

نماد باغ تقريبأ تمام جنبه های زندگی را در بر می گيرد . اما مولا نا عشق را بر گونه يک پادشاهی ، يک شهر ، يا يک مدينه زيبا که از هر دو جهان بزرگتر است ، نيز می بيند. در موارد نادری او اين شهر را مشخص می سازد که ممکن است دمشق باشد که در آن مولوی گمشده خود ، يعنی شمس را پيدا کرد و بنابراين از اين شهر با عنوان دمشق عشق ستايش می کند ، يا ممکن است مصر باشد که در آن يوسف ، مجسمه زيبايی ساکن است و کاروانهايی با بارهايی از شکر در حرکت اند تا کام عاشقان را شيرين سازند . عشق، بغداد پنهانی است که مقر عشق خداوندی در آن قرار دارد ، در آن ايام پايتخت حکومت عباسيان بود . اما عشق چه يک دژ نيرومند باشد و چه جلگه وسيع بی درختی که در طول اقيانوس چشم امتداد می يابد ، همواره پر از شگفتی است : در خيابانهای آن انسان شاهد ميله های آهنين (زندانها)وسرهای بريده ای است که بطور معجزه آسايی حياتی دوباره می يابند . سر منزل عشق ـيکبار خانه خدا ناميده شد ـ بامها و دريايی از غزل و ترانهدارد و انسان       میتواند معشوق زيبا و مهوش را بر پشت بامش بيابد . در موارد نادری ، مولانا  عشق را

صومعه کرم يا غاری برای راهبان و خانقاهی می بيند و يا غاری که در آن پيامبر و يارش يعنی ابوبکر در شب هجرت از مکه به مدينه همچون ( دو نام و يک روح ) گذراندند . در بسياری از اشعار مولوی جنبه نيرومند و اغلب پرچم عشق خودنمايی می کند ـ درد فراق ، خاطره مبهم خون بر درگاه شمس الدين اغلب در ايماها و نمادهای او حضور دارند . او به تجربه می داند که هيچ راهی برای گريز وقتی که عشق بر قلب آدمی مستولی می شود وجود ندارد : چون عشق دست مرا گرفته و می کشد همچون گرسنه ای به لبه سفره چنگ می زند ـ چه کسی می تواند از چنگ عشق بگريزد که دل من بگريزد ؟دسته شمشير موج زنان در چنگ عشق من بود .

عشق همچون دامی اغلب خود را نشان می دهد برای بدام انداختن پرنده روح . کدام پرنده می تواند از دام دانه‌ها، شکر و بادام که طعمه های دام او هستند بگريزد ؟ در واقع :( او که از تور عشق دور است آيا پرنده ای هست که بال نداشته باشد ؟)

چون تنها پرندگان دوستداشتنی و عاشق بدام عشق می افتند ـ نه جغد که در ويرانه ها ساکن است و از نگاه کردن به خورشيد امتناع می کند: تناقص عشق اين است هر چه آدمی گرفتارتر به آن می شود آزادتر می شود و تنها شکرانه عشق اين است که وی می تواند بسوی بهشت به پرواز در آيد . بنابراين حتی سيمرغ که پرنده ای بهشتی است ديگر بسوی آشيانه اش يعنی کوه قاف پرواز نمی کند يعنی انتهای جهان چون او يکبار به دام عشق افتاده است . دست نيرومند عشق بنظر می رسد که هيچکس را آزاد نمی گذارد حتی شيران از آن می سوزند و بدام آن می افتند و فيلها در دام عشق همچون گربه های بی دفاعی     میشوند .

 

                                                                             پايان

 

کلمات کلیدی

تحقیق درباره مولوی و استعاره های عشق

مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش